خدا و فرمان قتل عام
در دهههای اخیر، با اوجگیری نهضتهای تندروِ اسلامی که به نام این دین، دست به قتل عامل مردم و تجاوز به ناموس ایشان و غیره میزنند، این موضوع برای هموطنان مسیحی و غیرمسیحی ما مطرح میشود که مگر در عهدعتیق (تورات موسی)، خدا همین دستور را به موسی و قوم اسرائیل نداد. پس چه تفاوتی هست میان کتابمقدس مسیحیان و دین اسلام؟ مگر خدا به قوم اسرائیل دستور نداد که ساکنان کنعان (همان فلسطین امروزی) را قتل عام کنند، از طفل شیرخواره گرفته تا حتی حیوانات؟ پس چطور میتوانیم بگوییم که خدای کتابمقدس، خدای «محبت» است؟ این سؤال در ظاهر درست و موجه به نظر میرسد، اما اگر آن را دقیق بررسی کنیم و به دستوری که خدا به موسی داد، خوب توجه کنیم، پی خواهیم برد که این دو دستور (در تورات و در اسلام) بهکلی با هم تفاوت دارند. بنده در این مقالۀ کوتاه میکوشم نکات مهمی را در این زمینه یادآوری کنم.
چرا دستور قتل عام کنعانیان؟
مسیحیانی که کتابمقدس را به شکلی سطحی خواندهاند، به یک نکتۀ بسیار مهم توجه نکردهاند. قتل عام کنعانیان باز میگردد به روزگار ابراهیم. در فصل پانزدهم کتاب پیدایش، خدا به ابراهیم آشکار میسازد که نسل او، یعنی همان قوم اسرائیل، چهارصد سال در مصر بندگی خواهند کرد. اما بعد نکتۀ بسیار مهمی را میفرماید که بهواقع، کلید درک این دستور قتل عام است. در آیۀ ۱۶، خدا میافزاید: «سپس در پشت چهارم به اینجا باز خواهند گشت (یعنی قوم اسرائیل)، زیرا تقصرات اَموریان هنوز به کمال نرسیده است.» به عبارت آخرِ این آیه خوب توجه بفرمایید. اولاً منظور از «اموریان»، همان ساکنان سرزمین کنعان است. دوم اینکه ایشان دارای «تقصیراتی» بودند. و سوم اینکه این تقصیرات هنوز «به کمال نرسیده است». در خصوص صبر و بردباری خدا برای توبۀ کنعانیان، به کتاب تثنیه ۹: ۴- ۶ نیز مراجعه بفرمایید. خوب، منظور چیست؟
مردمان سرزمین کنعان، مانند سایر اقوام روزگار باستان، بتپرست بودند. اما کمتر کسی هست که بداند منظور از این «بتپرستی» چیست. کودکانه است که تصور کنیم افرادی که بتی را به دست خود میساختند، آن را «خدا» تلقی کنند. طبق شواهد بسیار، همۀ جوامع بتپرست، بتِ خود را صرفاً «مظهر فیزیکی» قدرتی میدانستند که در پس آن قرار داشت، همان چیزی که پولس رسول آن را «قدرتها، ریاستها، خداوندگاران این دنیای تاریک و فوجهای ارواح شریر در جایهای آسمانی» مینامد (افسسیان ۶: ۱۲). بله، بتپرستان بسیار خوب میدانستند که آنچه خودشان ساختهاند، «خدا» نیست، بلکه مظهر قابل دیدن اوست. مردمان آن روزگار، برخلاف تصور ما، ابله نبودند. در ضمن، کاهنان این بتها و بتکدهها، با کمک «ارواح شریری» که در پس آنها بودند، کارهای خارقالعاده انجام میدادند که باعث حیرت افراد و استحکام اعتقاد ایشان میشد. نمونۀ بارز این امر را در دربار فرعون مشاهده میکنیم. وقتی موسی عصای خود را به مار تبدیل کرد، جادوگران مصری نیز به کمک همان «ارواح شریر» درست همان کار را انجام دادند. اما در این موقعیت، خدای موسی ثابت کرد که از این «ارواح شریر» نیرومندتر است، چرا که مار موسی، مارهای آن جادوگران را بلعید. از این امر، نمونههای دیگری نیز هست که در این مقاله، مجال ذکر آنها نیست. پس بتپرستان کنعان آنقدر ابله نبودند که فقط ساختۀ دست خود را بپرستند، بلکه ایشان آن روح یا ارواح شریری را میپرستیدند که در پس آن بتها قرار داشتند.
اما این انتهای ماجرا نیست. طبق رسوم بتپرستان کنعانی که خوشبختانه توسط باستانشناسان در قرن بیستم کشف شده، یکی از روشهای جلب رضایت این بهاصطلاح «خدا» (همان ارواح شریر)، قربانی کردن اطفال بود. ایشان کودکان خود را برای این «خدا» قربانی میکردند تا بلکه او به ایشان رحم کند و برایشان باران بفرستد. نام این خدای کنعانیان، «بَعل» بود.
واقعیت دیگری که کشف شده، این است که در این بتخانهها، امری رایج بود که به «روسپیگری مذهبی» معروف است. زنانی بهعنوان کاهن در این بتکدهها بودند که بهعنوان مظهر باروری، با مردانی که برای عبادت به آنجا میرفتند، همبستر میشدند. خوانندگان کتابمقدس اگر دقت کرده باشند، در نوشتههای انبیا، بتپرستی قوم اسرائیل «زنا» نامیده میشود. چرا؟ چون وقتی اسرائیلیان فریب این بتخانهها را میخوردند، مرتکب زنا نیز میشدند. این کار، قرنها میان اسرائیلیانی که در کنعان که بعداً سرزمین اسرائیل نامیده شد، رواج داشت. گرچه خدا قرنها انبیای خود را میفرستاد تا علیه این کار هشدار دهد، اما ایشان به «زنا کردن در عقب خدایان غیر» ادامه میدادند.
حال، باز بر میگردیم به پیدایش ۱۵: ۱۶. «اموریان» یعنی ساکنان کنعان، در روزگار ابراهیم نیز همۀ این رسوم فجیع را بهعمل میآوردند. اما خدا میفرماید که «تقصیرات ایشان هنوز به کمال نرسیده است». یعنی چه؟ یعنی اینکه خدا آنقدر بردبار است که به ایشان فرصت میداد تا توبه کنند. اما سرانجام، زمانی فرا میرسد که ایشان میبایست مجازات میشدند. همین حقیقت را در عهدجدید نیز مییابیم. اگر کسی از فرصتهای الاهی برای توبه کردن استفاده نکند، سرانجام مجازات خواهد شد. مگر یحیی همین را نفرمود: «ای افعیزادگان! چه کسی به شما هشدار داد تا از غضبی که در پیش است، بگریزید؟ پس ثمری شایستۀ توبه بیاورید… هماکنون تیشه بر ریشۀ درختان نهاده شده است. هر درختی که میوۀ خوب ندهد، بریده و در آتش افکنده خواهد شد.» (متی ۳: ۷- ۸ و ۱۰). صبر خدا زمانی دارد. در روزگار ابراهیم، خدا هنوز منتظر بود تا بلکه اموریان توبه کنند.
اما بالاخره، صبر خدا به سر رسید. چهارصد سال از روزگار ابراهیم میگذشت و اموریان هنوز به فجایع خود ادامه میدادند. اکنون زمان مجازات اموریان فرا رسیده بود. این مجازات میبایست به دست یکی از اقوام صورت میگرفت. در اینجا، این قوم همان بنی اسرائیل بود. اموریان میبایست یکبار برای همیشه از میان میرفتند. علت دستور قتل عام کنعانیان این بود.
در اینجا مناسب است پرانتزی باز کنیم و به یک نکتۀ جالب اشاره نماییم. آیا تا به حال از خود پرسیده بودید که چرا خدا از ابراهیم خواست تا پسر عزیز و موعود خود، یعنی اسحاق را قربانی کند؟ شاید الآن ماجرا کمی روشن شده باشد. گفتیم که کنعانیان این رسم را انجام میدادند و کودکان خود را برای خدایانشان قربانی میکردند. خدا گویی میخواست ابراهیم را آزمایش کند و ببیند که آیا او خدای واحد و متعال را همانقدر دوست دارد که کنعانیان خدایان دروغین خود را؟
تا اینجا شاید عدهای از خوانندگان این مقاله با نظر بنده موافق باشند، جز در یک مورد! و آن مورد این است که قتل عام بزرگسالان ممکن است قابل درک باشد، اما چرا شیرخوارگان نیز میبایست قتل عام گردند. اگر بخواهم صادق باشم، باید عرض کنم که جوابی ندارم که حتی خودم را قانع کند، چه برسد شما را! اما به یک نکته توجه کنیم. در آن روزگار، یتیمخانه و پرورشگاه وجود نداشت (طبیعتاً!). کسی هم در میان قوم اسرائیل حاضر نمیشد کودکان قومی بیگانه را به فرزندی بپذیرد. علت این امر بسیار واضح است. در میان قوم اسرائیل، طبق شریعت موسی، هر کسی از این قوم میبایست بتواند اصل و نسب خود را به حضرت یعقوب، یعنی همان اسرائیل، برساند. این یک امر حیاتی بود. حتی زمینهای سرزمین فلسطین میبایست طبق قاعدهای مشخص، میان قبیلههای مشخص از نسل یعقوب تقسیم میشد. هیچ پسری که نمیتوانست اصل و نسب اسرائیلی خود را ثابت کند، قادر نبود زمینی را از پدر خود به ارث ببرد. در این شرایط، خانوادههای اسرائیلی مطلقاً حاضر نبودند کودکی از یک قوم بیگانه را وارد ارث و میراث خاندان خود سازند. پس شاید (و متأسفانه) مرگ برای این کودکان، صرفاً انتخابی میان بد و بدتر بود. اما همانطور که عرض کردم، شاید این جوابها چندان قانعکننده نباشند. به هر حال، باید بپذیریم که ما در ۳۴۰۰ سال پیش زندگی نمیکنیم و از بسیاری از واقعیتهای اجتماعی و فرهنگی آن زمان آگاهی نداریم.
در دهههای اخیر، با اوجگیری نهضتهای تندروِ اسلامی که به نام این دین، دست به قتل عامل مردم و تجاوز به ناموس ایشان و غیره میزنند، این موضوع برای هموطنان مسیحی و غیرمسیحی ما مطرح میشود که مگر در عهدعتیق (تورات موسی)، خدا همین دستور را به موسی و قوم اسرائیل نداد. پس چه تفاوتی هست میان کتابمقدس مسیحیان و دین اسلام؟ مگر خدا به قوم اسرائیل دستور نداد که ساکنان کنعان (همان فلسطین امروزی) را قتل عام کنند، از طفل شیرخواره گرفته تا حتی حیوانات؟ پس چطور میتوانیم بگوییم که خدای کتابمقدس، خدای «محبت» است؟ این سؤال در ظاهر درست و موجه به نظر میرسد، اما اگر آن را دقیق بررسی کنیم و به دستوری که خدا به موسی داد، خوب توجه کنیم، پی خواهیم برد که این دو دستور (در تورات و در اسلام) بهکلی با هم تفاوت دارند. بنده در این مقالۀ کوتاه میکوشم نکات مهمی را در این زمینه یادآوری کنم.
چرا دستور قتل عام کنعانیان؟
مسیحیانی که کتابمقدس را به شکلی سطحی خواندهاند، به یک نکتۀ بسیار مهم توجه نکردهاند. قتل عام کنعانیان باز میگردد به روزگار ابراهیم. در فصل پانزدهم کتاب پیدایش، خدا به ابراهیم آشکار میسازد که نسل او، یعنی همان قوم اسرائیل، چهارصد سال در مصر بندگی خواهند کرد. اما بعد نکتۀ بسیار مهمی را میفرماید که بهواقع، کلید درک این دستور قتل عام است. در آیۀ ۱۶، خدا میافزاید: «سپس در پشت چهارم به اینجا باز خواهند گشت (یعنی قوم اسرائیل)، زیرا تقصرات اَموریان هنوز به کمال نرسیده است.» به عبارت آخرِ این آیه خوب توجه بفرمایید. اولاً منظور از «اموریان»، همان ساکنان سرزمین کنعان است. دوم اینکه ایشان دارای «تقصیراتی» بودند. و سوم اینکه این تقصیرات هنوز «به کمال نرسیده است». در خصوص صبر و بردباری خدا برای توبۀ کنعانیان، به کتاب تثنیه ۹: ۴- ۶ نیز مراجعه بفرمایید. خوب، منظور چیست؟
مردمان سرزمین کنعان، مانند سایر اقوام روزگار باستان، بتپرست بودند. اما کمتر کسی هست که بداند منظور از این «بتپرستی» چیست. کودکانه است که تصور کنیم افرادی که بتی را به دست خود میساختند، آن را «خدا» تلقی کنند. طبق شواهد بسیار، همۀ جوامع بتپرست، بتِ خود را صرفاً «مظهر فیزیکی» قدرتی میدانستند که در پس آن قرار داشت، همان چیزی که پولس رسول آن را «قدرتها، ریاستها، خداوندگاران این دنیای تاریک و فوجهای ارواح شریر در جایهای آسمانی» مینامد (افسسیان ۶: ۱۲). بله، بتپرستان بسیار خوب میدانستند که آنچه خودشان ساختهاند، «خدا» نیست، بلکه مظهر قابل دیدن اوست. مردمان آن روزگار، برخلاف تصور ما، ابله نبودند. در ضمن، کاهنان این بتها و بتکدهها، با کمک «ارواح شریری» که در پس آنها بودند، کارهای خارقالعاده انجام میدادند که باعث حیرت افراد و استحکام اعتقاد ایشان میشد. نمونۀ بارز این امر را در دربار فرعون مشاهده میکنیم. وقتی موسی عصای خود را به مار تبدیل کرد، جادوگران مصری نیز به کمک همان «ارواح شریر» درست همان کار را انجام دادند. اما در این موقعیت، خدای موسی ثابت کرد که از این «ارواح شریر» نیرومندتر است، چرا که مار موسی، مارهای آن جادوگران را بلعید. از این امر، نمونههای دیگری نیز هست که در این مقاله، مجال ذکر آنها نیست. پس بتپرستان کنعان آنقدر ابله نبودند که فقط ساختۀ دست خود را بپرستند، بلکه ایشان آن روح یا ارواح شریری را میپرستیدند که در پس آن بتها قرار داشتند.
اما این انتهای ماجرا نیست. طبق رسوم بتپرستان کنعانی که خوشبختانه توسط باستانشناسان در قرن بیستم کشف شده، یکی از روشهای جلب رضایت این بهاصطلاح «خدا» (همان ارواح شریر)، قربانی کردن اطفال بود. ایشان کودکان خود را برای این «خدا» قربانی میکردند تا بلکه او به ایشان رحم کند و برایشان باران بفرستد. نام این خدای کنعانیان، «بَعل» بود.
واقعیت دیگری که کشف شده، این است که در این بتخانهها، امری رایج بود که به «روسپیگری مذهبی» معروف است. زنانی بهعنوان کاهن در این بتکدهها بودند که بهعنوان مظهر باروری، با مردانی که برای عبادت به آنجا میرفتند، همبستر میشدند. خوانندگان کتابمقدس اگر دقت کرده باشند، در نوشتههای انبیا، بتپرستی قوم اسرائیل «زنا» نامیده میشود. چرا؟ چون وقتی اسرائیلیان فریب این بتخانهها را میخوردند، مرتکب زنا نیز میشدند. این کار، قرنها میان اسرائیلیانی که در کنعان که بعداً سرزمین اسرائیل نامیده شد، رواج داشت. گرچه خدا قرنها انبیای خود را میفرستاد تا علیه این کار هشدار دهد، اما ایشان به «زنا کردن در عقب خدایان غیر» ادامه میدادند.
حال، باز بر میگردیم به پیدایش ۱۵: ۱۶. «اموریان» یعنی ساکنان کنعان، در روزگار ابراهیم نیز همۀ این رسوم فجیع را بهعمل میآوردند. اما خدا میفرماید که «تقصیرات ایشان هنوز به کمال نرسیده است». یعنی چه؟ یعنی اینکه خدا آنقدر بردبار است که به ایشان فرصت میداد تا توبه کنند. اما سرانجام، زمانی فرا میرسد که ایشان میبایست مجازات میشدند. همین حقیقت را در عهدجدید نیز مییابیم. اگر کسی از فرصتهای الاهی برای توبه کردن استفاده نکند، سرانجام مجازات خواهد شد. مگر یحیی همین را نفرمود: «ای افعیزادگان! چه کسی به شما هشدار داد تا از غضبی که در پیش است، بگریزید؟ پس ثمری شایستۀ توبه بیاورید… هماکنون تیشه بر ریشۀ درختان نهاده شده است. هر درختی که میوۀ خوب ندهد، بریده و در آتش افکنده خواهد شد.» (متی ۳: ۷- ۸ و ۱۰). صبر خدا زمانی دارد. در روزگار ابراهیم، خدا هنوز منتظر بود تا بلکه اموریان توبه کنند.
اما بالاخره، صبر خدا به سر رسید. چهارصد سال از روزگار ابراهیم میگذشت و اموریان هنوز به فجایع خود ادامه میدادند. اکنون زمان مجازات اموریان فرا رسیده بود. این مجازات میبایست به دست یکی از اقوام صورت میگرفت. در اینجا، این قوم همان بنی اسرائیل بود. اموریان میبایست یکبار برای همیشه از میان میرفتند. علت دستور قتل عام کنعانیان این بود.
در اینجا مناسب است پرانتزی باز کنیم و به یک نکتۀ جالب اشاره نماییم. آیا تا به حال از خود پرسیده بودید که چرا خدا از ابراهیم خواست تا پسر عزیز و موعود خود، یعنی اسحاق را قربانی کند؟ شاید الآن ماجرا کمی روشن شده باشد. گفتیم که کنعانیان این رسم را انجام میدادند و کودکان خود را برای خدایانشان قربانی میکردند. خدا گویی میخواست ابراهیم را آزمایش کند و ببیند که آیا او خدای واحد و متعال را همانقدر دوست دارد که کنعانیان خدایان دروغین خود را؟
تا اینجا شاید عدهای از خوانندگان این مقاله با نظر بنده موافق باشند، جز در یک مورد! و آن مورد این است که قتل عام بزرگسالان ممکن است قابل درک باشد، اما چرا شیرخوارگان نیز میبایست قتل عام گردند. اگر بخواهم صادق باشم، باید عرض کنم که جوابی ندارم که حتی خودم را قانع کند، چه برسد شما را! اما به یک نکته توجه کنیم. در آن روزگار، یتیمخانه و پرورشگاه وجود نداشت (طبیعتاً!). کسی هم در میان قوم اسرائیل حاضر نمیشد کودکان قومی بیگانه را به فرزندی بپذیرد. علت این امر بسیار واضح است. در میان قوم اسرائیل، طبق شریعت موسی، هر کسی از این قوم میبایست بتواند اصل و نسب خود را به حضرت یعقوب، یعنی همان اسرائیل، برساند. این یک امر حیاتی بود. حتی زمینهای سرزمین فلسطین میبایست طبق قاعدهای مشخص، میان قبیلههای مشخص از نسل یعقوب تقسیم میشد. هیچ پسری که نمیتوانست اصل و نسب اسرائیلی خود را ثابت کند، قادر نبود زمینی را از پدر خود به ارث ببرد. در این شرایط، خانوادههای اسرائیلی مطلقاً حاضر نبودند کودکی از یک قوم بیگانه را وارد ارث و میراث خاندان خود سازند. پس شاید (و متأسفانه) مرگ برای این کودکان، صرفاً انتخابی میان بد و بدتر بود. اما همانطور که عرض کردم، شاید این جوابها چندان قانعکننده نباشند. به هر حال، باید بپذیریم که ما در ۳۴۰۰ سال پیش زندگی نمیکنیم و از بسیاری از واقعیتهای اجتماعی و فرهنگی آن زمان آگاهی نداریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر